این روزها

همیشه نسبت به هر چیزی که حس نمی کردم اساسا به دردم می خوره بی اهمیت بودم. حتی اگر همه مردم درباره اون می دونستند، من تلاشی برای دانستنش نداشتم. حتی اگه برای همه مردم با ارزش بود، برای من نبود و کوچکترین حرکتی به سمتش نمی کردم. اما مشکل این بود که آن ها را در خیال زندگی می کردم. آنچه در رویای من می گذشت، در واقعیت مردم، همه و همه به وقوع می پیوست. آنقدر چیز ارزشمندی برای جذبم ندیدم و بی حرکت ماندم و با خیال تخدیر کردم که تمامی توان زندگی کردنم را باختم.

...

این روزها، این شب ها ...

از اوایل شعبان یعنی روز بعد از کنکور یا شاید از همان روز بعد از مدت ها نماز خواندم. تقریبا از همان زمان در طرح تابستانی سوره اسرا شرکت کردم. هرچند بعضی روزها مثل روز آخراز برنامه جا ماندم. "این شب ها" نگاه می کردم و از میان گفته ها یادداشت بر می داشتم تا نیمه شعبان.

"مهدی طباطبایی " در همین برنامه "این شب ها" گفت: در شب نیمه شعبان، سه مرتبه سوره یاسین را به سه نیت بخوانید و سه نیت را هم ذکر کرد.

آن روز عصر زن عمو مراسم جشن نیمه شعبان (تولد حضرت مهدی) در خانه داشت که ما هم شرکت کردیم و از آنجا رفتیم دنبال خاله "ن" . من را رسانند خانه و خودشان رفتند برای جشنی که در مجتمع گل نرگس برگذار بود.

غسل کردم. ساعت تقریبا 12 شده بود. شروع کردم. کمی بعد هم مامان اینا اومدن. فکر می کردم آن شب اولین نماز شبم را می خوانم. سوره یاسین را – خصوصا به این خاطر که ترجمه اش را درست بلد نبودم - تکه تکه در بین هر دو رکعت نماز می خواندم تا اینکه چرتم گرفت. طوری که درست مثل چرت زدن معتادها، پلک هایم روی هم می آمد و بازشان می کردم. دیگر نه کلمات را درست میدیدم و نه می دانستم چه می خوانم. چقدر ضعیف است انسان!! گمانم یکی دو بار روی سجاده دراز کشیدم تا اینکه هنوز شفع و وتر را نخوانده بودم که تصمیم گرفتم بروم روی تخت استراحت کنم. چنان خوابیدم که نماز صبح را بیدار نشدم. به قولی برای انجام مستحب واجبم ترک شد.

یادم هست روزهای اول ماه، من که تا پیش از آن تا ساعت 9 یا 10 یا حتی 12 می خوابیدم و دوباره عصر هم تا غروب، به یکباره صبح زودتر از همه بیدار می شدم و عصر هم نمی خوابیدم و بقیه تعجب می کردند. بابا می گفت چرا اینقدر خوابت کم شده. باید برنامه سوره اسرا را می دیدم خصوصا در "آفتاب شرقی" و سر وقت نماز می خواندم، و ساعات نسبتا زیادی قرآن تلاوت می کردم و مامان می گفت بابا می گوید فکر کنم همین طور پیش برود تا چند وقت دیگر قاری قرآن می شود و در این رابطه شوخی هائی می کردند که خوشم نمی آمد.

آن روزها (و این روزها) همه چیز به وضوح از آسمان نازل می شد و تو می توانستی همه آنها را اتفاقی و طبیعی بگیری. همانطور که آیات و معجزاتی که پیش از آن در زنگی ات رخ داده بود را.

شعبان تمام شد. فکر می کنم یکی دو روز قبلش، یک شب که باز "مهدی طباطبایی" مهمان "این شب ها" بود، گفت: شب آخر شعبان غسل کنید، بعد تشت آبی بگذارید و از آن سی مرتبه مشت آب با دو دست بردارید و روی سر بریزید. (گفت اینکه چرا 30 بار سری است که خدا می داند) بعد فردای آن، در روز اول رمضان باز هم غسل کرده و همان عمل با تشت آب را تکرار کنید و گمانم گفت شبش کمی گلاب کف دست ریخته و آن را روی سر و صورت خود بکشید. گفت که این سری اعمال مواهبی دارد مثلا اینکه یک بیماری پوستی را رفع می کند. (که البته من هم سریع یاد مشکل پوستی خودم افتادم) طبق توصیه اش عمل کردم فقط مرحله گلاب فراموشم شد. شب آخر شعبان موفق شدم برای اولین بار نماز شب بخوانم. چیزهایی در نظر داشتم که از خدا بخواهم. هرچند نسبت به همه آنها مطمئن نبودم. من کلا آدمی نبودم که زیاد دعا کنم. چون در درجه اول واقعا نمی دانستم چه چیز ارزشمند و حق است تا آن را طلب کنم و گاهی هم واقعا خودم را مستحق خیلی چیزها که دلم می خواست نمی دیدم. آن شب تنها چیزی که به ام گفت از او بخواهم " یقین" بود و این تنها و تنها چیزی بود که خواست که طلب کنم و گفت اگر تلاش کنی به ات می دهم. گفتم دادنش به سال نکشد! چیزی نگفت. بعدها به ام فهماند که کسی که همچین حرفی می زند جزء کسانی است که رهسپار جهنمند. و بعدها بهتر فهمیدم برای چه مقام بلند مرتبه ای دعوتم کرده است.

و در شب های قدر منی که در احیای اول شعبان – یعنی فقط یک ماه پیشتر از آن – به آن حال افتاده بودم، هر سه شب را بیدار ماندم. در این شب ها از خدا خواستم که همواره محقق باشم و به راه تحقیق. خواستم که محقق شوم. خواستم که قدرت تمیز حق از باطل را به ام بدهد. و باز هم از او یقین خواستم. که فهمیده بودم که فرق هستبین ایمان و یقین. "عافیت" یعنی همان چیز که پیامبر گفت بهتر است در این شب بخواهیم را و شفای تنم را و البته این یکی را با تردید و عاقبت به خیری برای خانواده ام را خواستم و برای خواهر و دو خاله ام دعا کردم. یادم نرود که من تا پیش از این در دعا کردن درمانده بودم! یادم نرود که چقدر درمانده بودم.  یادم نرود ایمانی که قرآن در قلبم نهاد. یادم نرود که دراین مدت که حس می کنم بهترین ایام عمرم بود چون درآن بیداری بود، با این حال در همین ایام که از پستی و زبونی فاصله گرفته ام، چند بار به ذلت و حقارت سقوط کردم. به قولی به مرتبه ای که در آنی هیچ تصمینی نیست. چه بسا سقوط بدتری داشته باشی.

این روزها معمولا بعد از نماز دعا می کنم که نگه ام دارد. که نگذارد گم شوم. که البته این همان سوره حمد است.

امروز یکشنبه 31 شهریور است و پریروزعید فطر بود. دیروز پستی از "کورش" را می خواندم که برایم درس بزرگی بود. البته این روزها با این گونه چیزها که نازل می شوند کم مواجه نشدم!

امروز بعد از نماز صبح چند خطی از این نوشته را که نوشتم برای یادآوری دعای ماه شعبان مفاتیح الجنان را آوردم و باز کردم. دعای عرفه آمد. آنچه را برایش رجوع کرده بودم را کنار گذاشتم و چند صفحه ای از این دعا راخواندم. چه شرح حالی را از انسان ارائه می دهد حسین!

مدتی است روی سوره غافر (مومن) تمرکز کرده ام و دارم حفظش می کنم. طی ماه رمضان در اغلب روزها برنامه جزخوانی قرآن از شبکه 3 که در حرم حضرت معصومه انجام می شد را نگاه می کردم همراه مامان و "ر" . خیلی خوب بود. ترجمه آیات را هم می نوشتند ومن بیشتر آن ها را می خواندم. به سوره غافر که رسید چند اشکال در قرائت خودم پیدا کردم که به این واسطه رفع شد. مثل وقتی که نون تنوین دار به یرملون می رسد. درکل مرور خیلی خوبی بود و چیزهای زیادی دریافت کردم. سوره مزمل خیلی جذبم کرد: انا سنلقی علیک قولا ثقیلا.

تصمیم دارم امروز را برنامه ریزی کنم تا شروع کنم به درس خواندن و زمستان در کنکوردانشگاه علمی کاربردی قبول شوم. می خواهم این بار به گونه ای دیگر وارد دانشگاه شوم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد