شمس

الان که داشتم می رفتم طبقه پایین توی حیاط سرم رو بلند کردم رو به آسمون. کمی متمایل به غرب جغرافیایی یه ستاره بزرگ توی آسمون بود. تا سرم رو چرخوندم که ستاره دیگه ای ببینم، چشمام افتاد توی صورت ماه. قرصش تقریبا کامل بود و عجییییب می درخشید! دوباره که داشتم می رفتم بالا ایستادم و نگاش کردم. صورتم رو نگه داشتم طرفش تا نورش رو بتابونه روش. امروزه می دونیم که ماه جنسش سوزان نیست و نور نداره اما چه زیبا می درخشه توی این تاریکی! همه چیز جهان انگاری تمثیلیه برای انسان. انسان هم می تونه بدرخشه مثل ماه! اما بعضیاشون مثل خورشید می درخشند. اینها اونهایی هستند که به وادی عرفان قدم میگذارند و وجودشون لایق سوختنی تابنده میشه.  مثل "شمس". چه جالب که بعضی ها همانگونه که نام گرفته اند می شوند! البته شاید شمس تبریزی بعدها ملقب به شمس شد. اما این که مانند اسمت شوی در موارد دیگر هم اتفاق افتاده، گاهی هم نیافتاده. فکر می کنم بستگی به نیت پدر و مادر هنگام بستن نطفه دارد. خوب بر مبنای همان نیت هم اسم برای بچه شان می گذارند. ولی همیشه نیت شان نمی گیرد که من امروز می دانم که این دلیل دارد!

بگذریم فعلا...

پست قبلی را که نوشتم، هنوز آپ نکرده بودم که رفتیم بیرون و بعد که آمدیم خانه فهمیدم دانشگاه قبول شدم. هنوز که یکی دو هفته می گذرد درست مثل آن زمان ها که نمی دانستم چرا باید شکرگذار خدا بود، هنوز درست و حسابی ازش تشکر نکرده ام. او می گوید وقتی به انسان نعمتی می دهیم آن را مال خودش می داند و به آن سرگرم می شود و وقتی از او می گیریم ناامید می گردد. راست می گوید.

می خواستم این هفته را به قول دکتر فکوس کنم روی درس های پایه تا برای شروع تحصیل در این مقطع، آمادگی داشته باشم. هفته تمام شد. مثل همه دوران تحصیلم. درست مثل گذشته ها!: با خیالات، تفریح، استراحت، خواب، گناه،...   و فردا باید برای اولین روز بروم دانشگاه.

قبل از ملاقاتم با ماه باز یاد حرف محمد افتادم که می گفت: آدمها با یک سری خصوصیات متولد می شوند و تا همیشه همان طور می مانند. دوست نداشتم دوباره به این حرف برسم! من می خواهم بی هیچ ترسی بگویم که می خواهم آنی بشوم که باید باشم! می خواهم حق باشم! نه باطل! همین! توی حیاط دقایقی که لبه حوض نشسته بودم رخ در رخ ماه، گفتم خدا می خواهم در لحظه زندگی کنم. در حال. به قول حسین پناهی: زندگی یه لحظه است/ تفسیر یه تعبیره! فکر می کنم قدم اول حق شدن هم همینه.

اون موقع که می گفتم آدمیزاد ناسپاس و قدر نشناس و فراموش کاره، حالا می دونم که معیار اصلی اون آدمی که می گفتم خودم بودم. من فراموش کردم که از چه ذلتی بیرونم کشید. فراموش کردم که اون این کار رو کرد. آیات رو فراموش کردم. و این شد که شکر رو بایست ندونستم! من رو ببخش خدا! ازت خواستم که حقیقت رو بدونم! گفتی! گفتی و نشان دادم که لیاقتش رو نداشتم چون همونجور رفتار کردم که وقتی نمی دونستم!!!!!!!!!!!!!!! من رو ببخشش! من احمقانه از پناه تو بیرون اومدم و تو هی داری حفظم می کنی!

خدا وقتی نمی تونم ازت تشکر کنم احساس بدی دارم!

توبه می کنم! مهربونم می دونم می پذیریم چون خودت گفتی و تو راست می گی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد