-
ویلون (سرگردان/سردرگم/چی کار داری میکنی؟)
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1387 22:29
ویلونم. صبح کمی بهترو زودتر از قبل بلند شدم. امروز باز مدتی رو با کتاب ارزشمند "ماجرای غم انگیز روشنفکری در ایران" سر کردم. فوق العاده است. در مجموع چندان از وضع سابق دورتر نرفتم. چقققدر فراموشکارم. اون موزیکی که می خواستم برای آرش2 آپلود کنم، توی چند تا سرور رفتم ولی نشد. مامان بدجور افسرده است. می شه حس...
-
عر..و..س ف..ر..ا..ر..ی
یکشنبه 13 بهمنماه سال 1387 17:49
از این گمگشتگی نجاتم بده. چقدر پیر شده ام . چقدر بیمارم. نباید یادم بره که من باید مجرد بمونم. زشتی های تنم رو نباید فراموش کنم. هیچ مردی خواهان همچین بدنی نیست. حکایت من شده حکایت عروس فراری (البته آمریکائیش). صبح زودتر از بقیه از خواب بیدار شدم اما بعدش ساعت ها توی خیال گرم و نرم م خزیدم و نزدیکای دوازده تخت خواب رو...
-
چوب خط
یکشنبه 13 بهمنماه سال 1387 12:49
الان داشتم یکی از کارای قمیشی رو گوش می کردم که دیروز از بلاگ آرش2 دانلود کردم. می خونه: خط می کشم رو دیوار همیشه روزی یک بار تو هم شبیه من باش حسابت رو نگهدار این چند تا مصراع یه جورایی حکایت من و این بلاگه.
-
نگهدارم باش
شنبه 12 بهمنماه سال 1387 11:26
امروزبود که معنی خدانگهدار رو فهمیدم. چه دعای عالیه وقتی داری با کسی بدرود می کنی! یعنی براش آرزو می کنی که وقتی داری می افتدی با قدرت حتمیش نگهت داره! متشکرمممم که نگهم می داری. سعی می کنم تواناتر بشم و حواسم بیشترجمع باشه. کمکم کن براین لحظه های غفلت فائق شم، هوشیار تر باشم، کاری که بایست کنم یادم نره.
-
در شیب سقوط
جمعه 11 بهمنماه سال 1387 23:48
صبح بدی بود. توی شیب پیمان شکنی افتادم. اما متشکرم که پرت نشدم. دیشب باز رفتم روم. آرش2 بود کمی که موندم فهمیدم داره با دختری چت نمی کنه. حدس زدم منتظرمه. امروز هم که نرم، میشه 3 روز که باش چت نکردم. نمی خوام بهم عادت کنه، (به خاطر شرایط خاصم) ولی همینکه حظورم رو می خواد، من هم دلم می خواد باهاش باشم. اما مصلحت رو در...
-
چند ساعت روشنایی
پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1387 23:33
تا غروب بیشتر روز رو توی خواب و خیال شیرین بودم. مثل همه همیشه های تلخ. از چند ساعت پیش کمی ریاضی کار کردم. البته طبیعتا خیلی سریع و ایده آل پیش نرفتم اما خوب بود و امیدوارم ثابت قدم بمونم و پیشرفت کنم. یادم باشه راجع به دلیل گذشته و رکود و رخوت و حقارتی که بود فکر کنم. من در جهالت گم شدم. کمکم کن برای رهایی از این...
-
خودم و حقارتم و ناتوانیم
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 20:46
چه فایده که دو چشم باز داشته باشی و نبینی! دوست ندارم پست هام جملات قصار باشن. می خوام خاطره باشن. شرح حالی واضح باشن. اون تیپی حرف زدن باعث میشه گیج و گنگ و منگ بشی! دیشب موقع دانلود موزیک چون کار دیگه ای تو نت نداشتم یه سر رفتم روم. (اونجا رفتن رو برا خودم حرام کرده بودم) گفتم تا تموم شدن دانلود می مونم که آرش2 اومد...
-
مبارزه
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 18:35
باید با سیطره ذلت بار نفس بجنگم. تو هستی. از خدا خواستم عادت های زشت را ترکم دهد. خدا فرمود: خودت باید انها را رها کنی I asked God: to take away my bad habit. God said: no, It is not for me to take away, but for you to give it up. از او خواستم روحم را رشد دهد. فرمود: نه تو خودت باید رشد کنی من فقط شاخ و برگ اضافیت را...
-
نترس
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1387 19:22
باید نترسی، نترسی از برخوردن به، پرسیدن، فکر کردن، جستجو کردن برخی سوال ها. اون ها هستند و تو باید در مقابلشون بایستی نه اینکه فرار کنی! سعی کن رامشون کنی، نترس از اینکه بدرندت. وقتی تاب همچین ایستادگی ای نداری بدون که برترین نوع زندگی رو نداری! شجاع باش. پایدارم بدار. متشکرم.
-
امتحان
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1387 14:08
دیشب هر وقت که از خواب پریدم، خواب غریب تازه ای دیدم. اولین خوابم خوب یادم نیست. همین قدر یادمه که بعد از یه سری اتفاقات وارد دانشگاه سابقم شدم و قرار بود امتحانی بدم. پشت نیمکت نشسته بودیم، مثل دوران مدرسه. برگه سوالی داشتم گنگ. گفتند جواب یکی از سوالات را خودمون می خونیم و شما فقط وارد کنید. داشتند جواب رو می خوندند...
-
نمی خواهم شاعر شوم
یکشنبه 6 بهمنماه سال 1387 21:16
نوشته ای رو از پ خوندم که عالی بود اما مطلبش یه مشکلی داشت که دلم می خواد راجع بهش فکر کنم چون الان نمی تونم درست بیانش کنم. حداقل سود این نوشته برای من این بود که تا حدودی دلیل این حس که نمیخوام شاعر باشم رو فهمیدم. نمی خواستم به زبانی خو بگیرم که در اون غالبا "نوعی ابهام و بلاتکلیفی" وجود داره، "سره...
-
آنچه عمق دلم می طلبد
شنبه 5 بهمنماه سال 1387 22:44
ظهر که مامان اینا رفتن ل برای مراسم سوم دخترعموی بابا ما هم یه ساعت بعد ناهار خوردیم و چند ساعتی با خاله ن نت بودیم و بعدش هم پذیرایی عصر و حوالی ساعت 5 رفتیم خونه بابابزرگ. کمی از اونجا اومدنمون می گذشت که خبردار شدیم پسردائیم یکی رو با چاقو زده و ... کمی بعد مامان اینا اومدن دنبالمون و اومدیم خونه. همیشه مراسم عزا و...
-
شروع کن
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 15:52
امشب خاله ن جونم میاد خونه مون. برای همین اومدم آپ امروزم رو تایپ کنم. چون وقتی اون بیاد نمی شه. کلا ما وقتی یه مهمون داریم، اگه بیای تو اتاق و در رو ببندی می پرسن داره تو اتاق چچچچی کار می کنه؟ مگر اینکه درس داشته باشی اون وقت هم میگن خواستی بهشون بفهمونی که مزاحم شدن! (که البته از درس هم فعلا معافیم) ... پست قبلیم...
-
سعی میکنم درستش کنم
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1387 19:40
امروز از اون روزا بود که توی زمان و مکان گم بودم. دیشب بعد از آرش2 نباید برمی گشتم اونجا. بعدش باز گریه کردم و به خدا گفتم من مراقب امانتت نبودم. گفتم تنبیه ام کن! اما این حرف خوبی نبود وقتی اون بهم فرصت داده. فرصتی که وقتی گذشت خودش می دونه چه کار کنه و نیازی نیست من بهش بگم یا اعلام آمادگی کنم. گفتم بجای امانتت که...
-
دیشب
چهارشنبه 2 بهمنماه سال 1387 17:33
امروز جائی میخوندم "اصولا بین 90 ثانیه تا 4 دقیقه بیشتر طول نمی کشه که قلبا حس کنیم که از یکی خوشمون می یاد یا نه ؟ در این مدت زمان کوتاه نتیجه این است که: 55 درصد حرکات یکنفر باعث جذب یا فرار ما میشه. 38 درصد، تن صدا و سرعت حرف زدن. و7 درصد محتوای صحبت ها می تونه تأثیر مثبت یا منفی بگذاره." ولی نکته اینجاست...
-
باید فکر کنم
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1387 23:04
امروز روز دوم بود. میگم بود چون داره به پایان میرسه! ... خیلی خالی ام. کم دارم. کم هستم. وای از فاصله ای که بین من و انسانیته! و وای از فاصله ای که کوتاه نشه! باید فکری برای خودم کنم! زمان زیادی ندارم! باید فکر کنم! دیشب قبل از خواب گریه م گرفت. اون بخش از دعای حسین (ع) رو خوندم... خوندم مثل یک کاشف... دیروز آرش۲ توی...
-
باید زیر انسانیتم رو امضا کنم
دوشنبه 30 دیماه سال 1387 14:35
گمونم بیشتر از یک ماهه که هی چله می گیرم و توش دوام نمی آرم دفعه اول که قرار بود زیر انسانیتم رو امضا کنم و حتی روز آخر چله رو هم حساب کرده بودم، بعد ده روز شکستمش. دفعه بعد 2 روز، بار دیگه 3 روز و زمانی حتی 1 دقیقه تاب نمی آوردم. آخرین بار هم هفته پیش بود که 6 روز طول کشید. روزهای اول ِِ 10 روز ِ اول رو به یاد میارم....
-
بچه های چ...ت ر...و...م
یکشنبه 29 دیماه سال 1387 12:34
مدتیه از طریق بلاگ م م د با یه چ...ت ر...و...م نسبتا خوب آشنا شدم. ساعت های زیادی رو اونجا گذروندم و چ...ت های متعدد و متفاوتی داشتم. چند نفری رو هم توی آی دی دومم اد کردم. از اولیش چیز چندانی متاسفانه یادم نیست. یه بار بعد از اون برام آف گذاشت. یکی دیگه شیرازیه، ااااااااااه اسم و سنش یادم نیست. سنگتراشی و سنگ فروشی...
-
۲۷ دی
شنبه 28 دیماه سال 1387 22:47
دیروز امتحان کنکور کارشناسی دادم بعد اولین پستم عهد کردم که تا دادن این آزمون چیزی برای اینجا ننویسم که مبادا بهانه درس نخوندم باشه. البته تقریبا چیزی هم تا روز امتحان نخوندم. باز هم الله بختکی امتحان دادم. قبل از امتحان نسترنم رو دیدم و چند تا از بچه های دیگه. ادامه مطلب ... -->
-
زندگی بهم یاد داد که خودم باشم
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1387 18:45
زندگی بهم یاد داد که خودم باشم، خود خودم، شاید این قشنگترین چیزی بود که بهم داد.. یه وقت از ترس، یه وقتی از ضعف، از کمبود اعتماد بنفس، یه وقتی از تنبلی –به جای اینکه خودم رو اون طوری بسازم که میخوام، خودم رو اون طورکه می خواستم باشم، وانمود میکردم _ نقاب میزدم، شاکرم که خیلی کم پیش اومده که از سر ریا نقاب بزنم وخاطره...