تا غروب بیشتر روز رو توی خواب و خیال شیرین بودم. مثل همه همیشه های تلخ. از چند ساعت پیش کمی ریاضی کار کردم. البته طبیعتا خیلی سریع و ایده آل پیش نرفتم اما خوب بود و امیدوارم ثابت قدم بمونم و پیشرفت کنم.
یادم باشه راجع به دلیل گذشته و رکود و رخوت و حقارتی که بود فکر کنم.
من در جهالت گم شدم. کمکم کن برای رهایی از این گمگشتگی.
بابت این چند ساعت روشنایی ِ بعد از غروب متشکرم. سعی می کنم نشونی ها فراموشم نشه. متشکرم. متشکرم.
چه فایده که دو چشم باز داشته باشی و نبینی!
دوست ندارم پست هام جملات قصار باشن. می خوام خاطره باشن. شرح حالی واضح باشن. اون تیپی حرف زدن باعث میشه گیج و گنگ و منگ بشی!
دیشب موقع دانلود موزیک چون کار دیگه ای تو نت نداشتم یه سر رفتم روم. (اونجا رفتن رو برا خودم حرام کرده بودم) گفتم تا تموم شدن دانلود می مونم که آرش2 اومد و جمعی سلامی داد و من هم با اشتیاق جواب دادم و گفت چند روزی نبودی و منم که نمی تونستم بگم که قضیه اونجا نیومدم چیه.... گفت درساش و کنفرانس هاش و پایان نامش همه و همه و اینکه می ترسه از پسش بر نیاد، فشار روانی زیادی بهش وارد کرده و خسته ست و ... این شد که صحبتمون به درازا کشید و تا بعد از یک ونیم ِ شب اونجا بودم. میگفت اگه اعتقاداتش نبود و گناه خودکشی، تا حالا از شر زندگی خودش رو خلاص کرده بود. یاد حرف فرید افتادم که بهم گفته بود می دونی پزشک ها توی صدر آمار خود کشی هستن! با حرفاش حالا دیگه دشواری رشته پزشکی رو می دونم!!! باز یاد فرید افتادم که وقتی از درآمد بالای پزشکای متخصص بهش گفتم، می گفت یه پزشک، خصوصا اگه مرد باشه (سربازی) وقتی تخصصش رو بگیره میشه سی ساله! یعنی زمانی که دیگه رفته توی سراشیبی زندگی!... نمی دونم، البته بستگی به آدمش داره، اما فکر می کنم این همه سال پشت سر هم درس خوندن خسته کننده می تونه باشه! مگر اینکه واقعا علاقه عمیق و حقیقی به این رشته داشته باشی. که البته فرید و آرش2 هردو خودشون رشته های مهندسی رو ترجیح می دادند ولی خانوادشون به این سمت سوقشون دادند.
بعد آرش2 بهم گفت یکم از خودت بگو، شنیدن حرفات آرومم می کنه! من هم گفتم البته نه تمام و کمال که اگه اون جوری می خواستم بگم ان سال طول می کشید. ولی یکم از مشکل از روانیم هم بهش گفتم. اونم هی تشویق که چقدر باحال تعریف می کنی!... معلوم بود دیگه احساس دلی نسبت بهم نداره فقط به نظرش انسان خوبی میام... به همون میزان که قبلا احساس دلیش معلوم بود. بگذریم....
من خودم هیچ دلم نمی خواست و نمی خواد که توی محیط درمانی کار کنم. دلم هم نمی خواد با یه پزشک ازدواج کنم. چون علاوه براینکه همیشه در معرض انواع بیماری هاست، باید تن لخت خیلی ها رو ببینه و لمس کنه! و این برای من خوشایند نیست. چون اون هم یه آدمه با تمام احساسات انسانی! که متاسفانه توی سن و سال من، بین مردها فقط پزشک ها مجرد می مونن!
منظورم اصلا آرش2 نیست. در واقع من نظر اونجوری نسبت بهش ندارم! خصوصا با اون حرفایی که اول آشناییمون رد و بدل شد (دورسینت من کشته...) که اگر هم داشتم اون میل به ازدواج با پیشینه آشنایی اینترنتی نداره!
راستی می گفت همیشه سعی کرده درست زندگی کنه اما می بینه تو این زمان دیگه نمی شه...
دیروز س زنگ زد و گفت فردا عصر ن و س (ش) می یاند خونش و پرسید من هم میام. من هم بدون توضیح چندانی گفتم نه!
ر هر روز میگه بریم پارک، سینما، ... من هم می گم نه!
راستییییییییی کورش هم بالاخره رفت سر کار...
قبل از اینکه آپ امروزم رو تایپ کنم داشتم دو، سه تا شعر آخر"من و نازی" رو می خوندم: "و دانستم گمشده اش گمگشتگی است!/.../و دانستم/قمری ها باید بخوانند/درختان باید بایستند/رودها باید بروند/و آدمی باید بفهمد/و شکرانه ما در حیات/فهم مسائل است/.../وخود به خود فهمیدم رازی هست/که هر کس موفق به فهمش شود/بین دندان و قلب/فرقی نخواهد گذاشت/وچون برکه/روحش از عبور زاغ و زاغچه تیره نمی شود/و تگرگ هیچ مرگی،/خوشه های نشاط را/در صورتش نمی شکند."
روز خوبی نبود همونجور توی بند همون روال اسیرم! اجازه بده ادامه بدم. باید رستگار بشم. متشکرم از فرصت.
از خودم و حقارتم و ناتوانیم، بغض و نفرتم می گیره..
باید نترسی، نترسی از برخوردن به، پرسیدن، فکر کردن، جستجو کردن برخی سوال ها. اون ها هستند و تو باید در مقابلشون بایستی نه اینکه فرار کنی! سعی کن رامشون کنی، نترس از اینکه بدرندت. وقتی تاب همچین ایستادگی ای نداری بدون که برترین نوع زندگی رو نداری!
شجاع باش.
پایدارم بدار. متشکرم.
دیشب هر وقت که از خواب پریدم، خواب غریب تازه ای دیدم. اولین خوابم خوب یادم نیست. همین قدر یادمه که بعد از یه سری اتفاقات وارد دانشگاه سابقم شدم و قرار بود امتحانی بدم. پشت نیمکت نشسته بودیم، مثل دوران مدرسه. برگه سوالی داشتم گنگ. گفتند جواب یکی از سوالات را خودمون می خونیم و شما فقط وارد کنید. داشتند جواب رو می خوندند و من نمیدونستم باید برای کدوم سوال اون رو بنویسم و وقتی در این مورد سوال کردم همه خندیدند... و حتی نوشتن اون جواب هم برام دشوار بود و بعضی کلمات حتی ساده رو شکلش رو می کشیدم...
...
از اینکه حفاظتم می کنی متشکرم. باید خودم هم مواظب خودم باشمممممممم.
نوشته ای رو از پ خوندم که عالی بود اما مطلبش یه مشکلی داشت که دلم می خواد راجع بهش فکر کنم چون الان نمی تونم درست بیانش کنم.
حداقل سود این نوشته برای من این بود که تا حدودی دلیل این حس که نمیخوام شاعر باشم رو فهمیدم. نمی خواستم به زبانی خو بگیرم که در اون غالبا "نوعی ابهام و بلاتکلیفی" وجود داره، "سره از ناسره" به وضوح قابل تفکیک نیست و زبانی که "نیاز به تفسیر و تاویل و برداشت و فهم آدمی داره" و "زبان مطمئنی برای انتقال خواست و میل، نیاز و قانون نیست". و اینکه "شاید شعر اولین سخن سانسور شده از حقیقت باشد" و "شاید اولین دوپهلوی فرهنگ عامه". "حسی سرشار از کنایه، چندگانگی و تفسیرپذیری بیشمار". و اینکه "آیا در بستر اجتماع و روابط و تعامل، وجود" یک "عده" معدود "که حقیقت شعر و منظور اصلی شاعر (با همان کمالی که مد نظر او بوده) را دریابند کفایت می کند؟"
زبانی که،کنار همه حرفهای خوب و قشنگ، در نهایت نتیجه ای جز حیرت و سردرگمی و بیسرانجامی نداشتنه و جز درگیری و برانگیختگی بیحاصل در اون ثمری رقم نخوره، زبان حرف زدن من نیست.
شاید انسانهای والا شاعر شوند اما شاعران انسانهای والایی نمی شوند. (والا یعنی حقیقتا والا) و شاهد آن همینکه "شنیدنی" اند نه دیدنی! ... و اینه که دل شاعرهیچ وقت آروم نمیگیره!
امروزششمین روز از چهل روزییه که باید توش بر نادانی و ناتوانیم فائق شم اما به فریب خیالی قشنگ می خزم و قدرت شیطانی رو لمس می کنم . و کارهایی رو که می خواستم انجام بدم نمی دم.
ظهر که مامان اینا رفتن ل برای مراسم سوم دخترعموی بابا ما هم یه ساعت بعد ناهار خوردیم و چند ساعتی با خاله ن نت بودیم و بعدش هم پذیرایی عصر و حوالی ساعت 5 رفتیم خونه بابابزرگ. کمی از اونجا اومدنمون می گذشت که خبردار شدیم پسردائیم یکی رو با چاقو زده و ...
کمی بعد مامان اینا اومدن دنبالمون و اومدیم خونه. همیشه مراسم عزا و عروسی، به خصوص عزا اخبار زیادی رو از کل فامیل برای آدم میاره (یا لااقل توی فامیل ما خصوصا فامیل پدری اینجور بوده) مامان میگفت عمه ه گفت ش دانشگاه دولتی تهران برای کارشناسی ارشد قبول شده وامروز فردا می ره ثبت نام و دخترای عمو ح هر دو دارن پزشکی میخونن.
اخبار تحصیل دیگران در مقاطع بالاتر، ازدواج و بچه دار شدنشون، و کمی هم پیشرفت های مالیشون، خلاصه طی کردن زندگیشون در روال معمول زندگی بشری نوعی حس حسادت رو (قبلا بیشتر و الان کمتر) در من افروخته می کنه (خصوصا در مورد اونهاییکه همسن یا کوچکتر از منن) که البته هیییییییچ وقت حسادت در من انگیزه انجام کاری نمی شد کما اینکه گمانم در خیلی ها اینگونه می شه، اما درمن فقط علاقه درونی انگیزه می شد که البته اون هم پایدار نمی موند. من همه اون چه که دیگران، در واقع نوع بشر، بهش میل داره میخواستم اما همیشه دلم یه چیز خیلی ارزشمندتر می خواست. بزرگتر، عمیقتر، معنی دارتر. واقعا نمیدونم چه واژه ای براش به کار ببرم همینقدر می تونم بگم که چیزی که ایمان داشته باشم از همه چیز بالاتر است. با تاسفی حقیقی باید بگم دنبال اون چیز نگشتم.!
الان دیگه می خوام عقب موندگیم رو جبران کنم.
شاید اگه مشکلات جسمیم نبود، چشم رو ضعف های روحیم می بستم و از گرایشم به اون کمال عالی می گذشتم و تن به بچه دارشدن با ظن به اینکه دارم اشتباه می کنم می دادم وووووو ازدواج می کردم. حالا با این وصف نمی دونم این مشکلات جسمی به نفعمه یا به ضررم اگر در نهایت زندگیم نه ازدواج کرده باشم نه به اون چه که عمق دلم می طلبه رسیده باشم! ولی در جائی ایستادم که با تمام وجودم راضی ام به رضای خدا و می دونم زندگی ای دارم و خواهم داشت که اگر مستحقش نباشم ولی لایقشم!
از امروز غیر ازاون دو چیز یه چیز دیگه روهم برای خودم حرام کردم: رفتن به اون روم. نوشتم که یادم نره!
یاریم کن. میخوام زودتر برسم و داشته باشمش. متشکرم برای این لحظه ها.