امشب خاله ن جونم میاد خونه مون. برای همین اومدم آپ امروزم رو تایپ کنم. چون وقتی اون بیاد نمی شه. کلا ما وقتی یه مهمون داریم، اگه بیای تو اتاق و در رو ببندی می پرسن داره تو اتاق چچچچی کار می کنه؟ مگر اینکه درس داشته باشی اون وقت هم میگن خواستی بهشون بفهمونی که مزاحم شدن! (که البته از درس هم فعلا معافیم) ...
پست قبلیم رو باز خوندم. کارایی که باید میکردم نکردم... چی می تونم راجع به خودم بگم.! به خاطر همه کمکهات متشکرم که اگه نبود قافیه رو باخته بودم. باید خرابکاریم رو درست کنم. امیدوارم شرمسارت نشم.
آپ که کردم می رم حموم. حموم خیلی بهم کیف میده. حموم رفتن برام مثل روز اول هفته می مونه، مثل توبه می مونه، انگار قراره بعدش شروع کنی. شروع ساختن آرمانت! اما به این بهونه ها نیست. به قولی بهانه هات رو دور بریز!
امروز از اون روزا بود که توی زمان و مکان گم بودم. دیشب بعد از آرش2 نباید برمی گشتم اونجا.
بعدش باز گریه کردم و به خدا گفتم من مراقب امانتت نبودم. گفتم تنبیه ام کن! اما این حرف خوبی نبود وقتی اون بهم فرصت داده. فرصتی که وقتی گذشت خودش می دونه چه کار کنه و نیازی نیست من بهش بگم یا اعلام آمادگی کنم. گفتم بجای امانتت که خرابش کردم برات کار می کنم. بندگیت رو می کنم. نوکریت رو می کنم... دیدم این کافی نیست. گفتم سعی میکنم درستش کنم، صحیح وسالم که شد تحویلت می دم.
اما دریغ که فرصت داره میره و من انگار فکر می کنم حالا حالاها وقت دارم.
امروز یه بخشی از کتاب "ماجرای غم انگیز روشنفکری در ایران" رو خوندم. همیشه وقتی سوالی داشتم انگار دنیا بسیج می شد که بهم جواب بده. مثل حالا که دارم این قسمت های کتاب رو می خونم. و هرچه نیازم برای دونستن اون مسئله بیشتر بود به جواب های عمیق تری می رسیدم. متشکرم!
امروز جائی میخوندم
"اصولا بین 90 ثانیه تا 4 دقیقه بیشتر طول نمی کشه که قلبا حس کنیم که از یکی خوشمون می یاد یا نه ؟
در این مدت زمان کوتاه نتیجه این است که:
55 درصد حرکات یکنفر باعث جذب یا فرار ما میشه.
38 درصد، تن صدا و سرعت حرف زدن.
و7 درصد محتوای صحبت ها می تونه تأثیر مثبت یا منفی بگذاره."
ولی نکته اینجاست که در ارتباطات اینترنتی محتوای صحبت میتونه نقش بیشتری داشته باشه. و این یکی از مزایای ازتباطات نتیه.
یه بار از لیست وبلاگ های به روز شده ی یه سروری وارد یه وبلاگی شدم. پست آخرش رو خوندم. عالی بود. موسیقی متنش هم ترانه ی قشنگی از قمیشی که من نشنیده بودم و حس نزدیکی داشت. سیوش کردم. براش کامنت هم گذاشتم و آنچه به دلم نشسته بود رو گفتم. اون هم به آدرسی که براش گذاشته بودم سر زد ولی کامنتی نذاشت. تو پیوندهای روزانم لینکش کردم. بقیه پست هاش هم خوندم در مجموع هشت پست توی اون بلاگ بود. واااااااااای چهارمی و ششمیش انگار به ترتیب از زبون محمد و من بود. اون موقع زمان زیادی از جدائیمون نمی گذشت. اون ترانه قمیشی هم حال وهوای ما رو داشت. بگم چند بار اون دو تا پست رو خوندم و چقدربه جای هردومون گریه کردم! (قربون اشکای محمدم برم) جالب اینجا بود که روی آفلاین هم موزیک پخش میشد.!!! بگم چند باربه یاد محمدم گوش دادمش و زمزمش کردم و اشک ریختم. چند روز بعد دیدم بلاگش رو حذف کرده. من لینکش رو گذاشتم بمونه با وجودی که وقتی واردش میشدم میگفت وبلاگی با این آدرس وجود نداره. گذاشتم بمونه که فراموش نکنم. دلم خوش بود که سیوش کردم. امروز باز نسخه ای که ذخیره کرده بودم رو باز کردم ولی دیگه موزیک پخش نشد و این قضیه برای من یه آیته!! چون هیچ بلاگی که موزیکش با یه کد از یه جای دیگه پخش می شه توی حالت آفلاین موزیک نداره!
الان که اومدم آپ کنم محمد آنلاینه... اما من هنوووووز روشن نشدم...... الان عکسش رو هم عوض کرد. محمدم برات شادی، صداقت، پاکی و عشق رو آرزو دارم. با تمام وجوووود.
فردا احتمالا یه مطلبی رو راجع به "آدم هایی که وارد زندگیمون میشن" واسه آرش2 می فرستم.
بابت خلوت دیشبمون متشکرم. بابت خواسته هام ازت، بابت دردهام، بابت زندگی ازت متشکرم.
امروز روز دوم بود. میگم بود چون داره به پایان میرسه! ...
خیلی خالی ام. کم دارم. کم هستم. وای از فاصله ای که بین من و انسانیته! و وای از فاصله ای که کوتاه نشه! باید فکری برای خودم کنم! زمان زیادی ندارم! باید فکر کنم!
دیشب قبل از خواب گریه م گرفت. اون بخش از دعای حسین (ع) رو خوندم... خوندم مثل یک کاشف...
دیروز آرش۲ توی روم بهم گفت که اون موزیک ها رو به خاطر من توی بلاگش گذاشته! چون یه بار بهش گفته بودم "امروزخیلی دلم یه موسیقی بیکلام تاپ میخواست." امروز هم با یه اسم مستعار رفتم روم و دیدم داره دنبالم میگرده! بیشترازیک ساعت حرافی کردیم. فهمیدم داره دکترای تخصصی میگیره ولی دلش نمیخواست بگه چه رشته ای! خیلی جنس دلبستگیش رو به خودم نمی فهمم و سعی می کنم مشکلاتم یاد نره و حواسم باشه که نباید دلبسته شم! البته باید اولین حرفایی که بینمون رد و بدل شد رو هم یادم نره. یعنی درست قبل از اینکه آدرس اون یکی بلاگم رو بش بدم.
امروز بعد از مدتها باز با صالح همکلام شدم. یکم از افتخاراتی که طی این مدت نصیبش شده گفت. باز هم وسط حرف رئیسش صداش کرد! آخرش وقتی بهش گفتم "به امید دیدار" دلی شد!
محمدم شاد به نظر نمیاد! براش آرزوی شادی دارم! با تمام وجود! با تمام وجود! با تمام وجود! دارم ازیادش گریه میکنم! محمدم! محمدم! محمدم!!
الان رفتم و بخش دیگه ی حرفهای کورش از اون زمان که لندن بود رو خوندم. اون همیشه تاثیر خاصی روی من میذاره. حرفاش قابل تعمقه اما من الان نسبت به هر چیزی که می کِشَدم دافعه ای به سمت مخالف دارم گویا کاری دارم که باید قبل از هر چیز انجام بدم.
گمونم بیشتر از یک ماهه که هی چله می گیرم و توش دوام نمی آرم دفعه اول که قرار بود زیر انسانیتم رو امضا کنم و حتی روز آخر چله رو هم حساب کرده بودم، بعد ده روز شکستمش. دفعه بعد 2 روز، بار دیگه 3 روز و زمانی حتی 1 دقیقه تاب نمی آوردم. آخرین بار هم هفته پیش بود که 6 روز طول کشید.
روزهای اول ِِ 10 روز ِ اول رو به یاد میارم. چقدر روحیه ام شاد بود. اون ده روز نمونه آماری خوبی برام هست. آمار اینکه انسان چطور عهدش رو میشکنه!
به تدریج حسی که انگیزه اون عهد شده بود فروکش میکنه و نسیان بر انسان غلبه میکنه!
و فقط همین نیست، انسان در مقابل شیطان یعنی وسوسه و فریب کم میاره! چون ضعیفه! به این خاطر که نتونسته قدرتی که باید برای انسانیت داشته باشه رو، در طول زندگی به دلایل مختلف که بعدا بهش می پردازم کسب کنه.
"روح قوی برتر و پیروز است و روح ضعیف چون درختی در باد در معرض دگرگونی و تغییر" *
تا حالا سه تا سریال نسبتا خوب کره ای پشت سر هم از تلویزیون پخش شده 1- جواهری درقصر (یانگوم) 2- تاجر بوسان (ایم سانگ اوگ) 3- افسانه جومونگ، که دومیش بیشتر بهم چسبید و آخریش کمتر.
توی سریال جومونگ که الان اواسط پخشش هست، یه جای فیلم جمله عالی ای میگه که من بهش اعتقاد دارم. میگه " وقتی بر جسمت حاکم بشی و آماده حکم رانی باشی، هدف برتر رو خواهی فهمید"
هدف برتر.
از امروز دوباره چله گرفتم. یعنی امروز باز اولین روز هست. مراغبم!
دیشب بخشی از کتاب "ماجرای غم انگیز روشنفکری در ایران" رو باز خوانی کردم. سراسر کتاب رو هنوز نخوندم. این کتاب خیلی کمکم میکنه. نویسندش یحیی یثربی هست. یه بار توی تلویزیون، -دهه محرم پارسال بود فکرکنم- دبدمش. به نظرشبیه نوشته هاش می اومد. شاید به این خاطر که شاعر نبود فقط شنیدنی نبود. یه بار که با مترسک (دانشجوی فلسفه است) چ...ت می کردم بهم گفت کدوم دانشگاه توی تهران درس می ده ولی الان یادم نیست.
در ادامه مطلب مقاله کوتاه و مفیدی رو از روزنامه "ایران" میذارم.
-------------------------------------
* جبران خلیل جبران
مدتیه از طریق بلاگ م م د با یه چ...ت ر...و...م نسبتا خوب آشنا شدم. ساعت های زیادی رو اونجا گذروندم و چ...ت های متعدد و متفاوتی داشتم. چند نفری رو هم توی آی دی دومم اد کردم. از اولیش چیز چندانی متاسفانه یادم نیست. یه بار بعد از اون برام آف گذاشت. یکی دیگه شیرازیه، ااااااااااه اسم و سنش یادم نیست. سنگتراشی و سنگ فروشی داره. ف..ر..ی..د که همشهری م م د هست، دانشجوی ترم 6 پزشکیه، ولی زیاد درس خون نیست. 24 سالشه. نمیدونم چرا توی ر...و...م بهش گفتم 22 سالمه، (البته قبل اینکه سنش رو بدونم). دفعه اول فقط عکس چشماش رو گذاشته بود دیشب آن بود ولی من آی دیم رو آن نکردم براش. یه عکس تمام قد از خودش گذشته بود. به نظر شبیه مردم شرق کشور هم میومد.
تو این ر...و...م با یکی دیگه هم آشنا شدم که اونم همشهری م م د هست. جالب اینجا بود که دوبار توی ر...و...م به هم برخوردیم و دفعه دوم فوری همدیگه رو شناختیم. اسمش م...ج...ت...ب...ی است با اسم مستعار ف...ر...ه...اد فکر کنم گفت توی کار ساخت درب ورودیه. 28 سالشه و مربی درجه 3 ژیمناستیکه. همزبون خوبیه. میگه دلش میخواست فقط درس بخونه اما عوامل زیادی دست به دست هم داد و الان دیپلم ناقص داره. ولی اهل مطالعه است. از من هم خواست یه کتاب جدید که ... بهش معرفی کنم. از اون آدما به نظر میاد که خود خودشه.
به دو نفر از بچه های این ر...و...م آدرس اون یکی بلاگم رو دادم. یکیش س..ا..ل..ا..ر که خودش یه بلاگ ادبی داره که چندان بهم نچسبید. نیشابوریه. یکی دیگه هم آ که تهرانیه. اون توی بلاگش لینک کرد منو و من هم اون رو. میگه از مطالب بلاگم خوشش میاد.
و ... و ... و ...
دیروز امتحان کنکور کارشناسی دادم بعد اولین پستم عهد کردم که تا دادن این آزمون چیزی برای اینجا ننویسم که مبادا بهانه درس نخوندم باشه. البته تقریبا چیزی هم تا روز امتحان نخوندم. باز هم الله بختکی امتحان دادم. قبل از امتحان نسترنم رو دیدم و چند تا از بچه های دیگه.