ویلونم.
صبح کمی بهترو زودتر از قبل بلند شدم.
امروز باز مدتی رو با کتاب ارزشمند "ماجرای غم انگیز روشنفکری در ایران" سر کردم. فوق العاده است.
در مجموع چندان از وضع سابق دورتر نرفتم. چقققدر فراموشکارم.
اون موزیکی که می خواستم برای آرش2 آپلود کنم، توی چند تا سرور رفتم ولی نشد.
مامان بدجور افسرده است. می شه حس کرد که از حاصل زندگیش راضی نیست.
بابا هم که اگه ما کاریش نداشته باشیم، دلش می خواد بشه راننده دربست فامیلش. خواهرزاده ها و برادرزاده هاش رو ببره مدرسه و دانشگاه. شوهرخواهرش رو برسونه سرکار، هر کدوم خریدی، دندانپزشکی، جایی خواست بره زنگ بزنه اون از این سر شهر بره و برسونه، برگردونه... مادر و پدرش هم که دیگه وظیفه فرزندیه و واجب! خریدشون، دکتر، دارو، بانک... . شاید بعضیا به حساب خوش تینتیش بذارن ولی این نوعی رفتار احمقانه است. نمی دونم کسی هست که دوست داشته باشه پدرش همچین نقشی (نقش یه غلام) رو بازی کنه! دلم می خواست شغلش بازنشستگی نداشت و لااقل به خاطر درگیری شغلی از این کارا نمی کرد. تحمل رفتار بعد از بازنشستگیش گاهی واقعا برای هممون سخت میشه!... یه کاردیگه هم که این روزا کرده و البته ربطی به بازنشستگیش نداره اینه که رفته ضامن وام ازدواج داماد همسایه شده که اصلا نمی شناختش! امروز به خواهرم گفته چون سااااااااالها پیش وقتی داشته این خونه رو می ساخته، این دختره براش آب و هندونه و چای و... می آورده و هم اینکه سنش هم بالا بود، می گه دلم می خواست دختره ازدواج کنه، دلم سوخت و این کار و کردم. حالا جرعت نکرد این حرف رو جلو من و مامان بزنه! ... اگه دختر اولیشون باشه که چند بار ازدواج کرده و طلاق گرفته! اگه دومی هم باشه چه سن بالایی تقریبا همسن ماست. قضیه آب و غیره آوردنشون رو هم که شنیدم، به خاطر جریاناتی که دختر اینا با سربازهایی که اون وقت ها که خونه نیمه کاره بود می اومدن اینجا می خوابیدن، داشتن، یه لحظه گفتم نکنه اون موقع یه حالی به بابام دادن! البته بی شرمی و بی انصافیه که همچین فکری رو در مورد بابام کنم چون خدا رو شکررررر هر مشکلی که با بابام تو خونه داشتیم هرگز ذره ایش از این جهت نبوده که اگه بود من یکی که ویرون می شدم. این هم از اون نعمت هایی که یادم می ره از خدا بابتش تشکر کنم. ولی از وقتی این خاطرات و ماجراهای س.. ک.. س.. ی خارج از روابط زناشویی رو می خونم، راحتر باور می کنم که آدمها در لحظه تحریک ج.. ن.. س.. ی به قول بهزاد ر انگار دیگه انسان نیستن، و بعد از پایان اون انگار اون آدم لحظات قبل نیستن!
چشم راستم از صبج تا حالا بد می سوزه انگار داره متاسفانه باز هم ضعیف تر میشه!
تازگی ها با طمع از خدا تشکر می کنم. چقدر ناخالصی حقیر و نفرت انگیزه!
از این گمگشتگی نجاتم بده. چقدر پیر شده ام . چقدر بیمارم.
نباید یادم بره که من باید مجرد بمونم. زشتی های تنم رو نباید فراموش کنم. هیچ مردی خواهان همچین بدنی نیست. حکایت من شده حکایت عروس فراری (البته آمریکائیش).
صبح زودتر از بقیه از خواب بیدار شدم اما بعدش ساعت ها توی خیال گرم و نرم م خزیدم و نزدیکای دوازده تخت خواب رو ترک کردم. و دیر بیدار شدنم رو بقیه گذاشتن به حساب شب بیداری دیشب. باید این خیال محال رو پس بزنم.
به هر کی که فکر می کنم آخرش خیال م میاد سراغم. هیچ کس رو این جور و این جنس که اون رو دوست دارم نداشتم. اما در سرحد عشق از اون هم فرار کردم. از این نظر آرشم من رو بهتر از همه شناخته بود. دقیقا هم اسمم رو گذاشته بود فراری!
دیگه این روزا به خاطر اینکه شب دیر چراغ رو خاموش می کنم کسی بهم غر نمی زنه! سعی می کنن کاری به کارم نداشته باشن! دیشب تا یک و نیم با آرش2 چت می کردم. چند تا از ترانه های توی بلاگش رو دانلود کردم. راجع به مشکل کف دستم ازش پرسیدم و اون هم از جراحی منعم کرد به خاطر عوارضش و گفت احتمالا پرکاری تیروئید داری. از ترانه محبوبم براش گفتم و گفت در صورت امکان آپلودش کن تا من هم گوش کنم. سعی می کنم همین کار رو بکنم. دیگه نباید باهاش چت کنم. هرچند گمون نکنم روی حرفم بمونم.
نمی تونم از خدا بخوام که جسمم رو شفا بده. اگرهم بخوام نمیده. چون اولا دیدن معجزه راه اصلی ایمان آوردن نیست. دلیل دیگش هم اینکه این خواست عمیقم نیست. من می خوام گمشدم رو پیدا کنم. این اون چیزیه که با تمام وجود می خوام.
برای اشکای این لحظم که به خاطرآنچه که باید پیداش کنم جاری شدن متشکرم.
می خوام برم حموم.
الان داشتم یکی از کارای قمیشی رو گوش می کردم که دیروز از بلاگ آرش2 دانلود کردم.
می خونه:
خط می کشم رو دیوار
همیشه روزی یک بار
تو هم شبیه من باش
حسابت رو نگهدار
این چند تا مصراع یه جورایی حکایت من و این بلاگه.
امروزبود که معنی خدانگهدار رو فهمیدم. چه دعای عالیه وقتی داری با کسی بدرود می کنی! یعنی براش آرزو می کنی که وقتی داری می افتدی با قدرت حتمیش نگهت داره!
متشکرمممم که نگهم می داری. سعی می کنم تواناتر بشم و حواسم بیشترجمع باشه. کمکم کن براین لحظه های غفلت فائق شم، هوشیار تر باشم، کاری که بایست کنم یادم نره.
صبح بدی بود. توی شیب پیمان شکنی افتادم. اما متشکرم که پرت نشدم.
دیشب باز رفتم روم. آرش2 بود کمی که موندم فهمیدم داره با دختری چت نمی کنه. حدس زدم منتظرمه. امروز هم که نرم، میشه 3 روز که باش چت نکردم. نمی خوام بهم عادت کنه، (به خاطر شرایط خاصم) ولی همینکه حظورم رو می خواد، من هم دلم می خواد باهاش باشم. اما مصلحت رو در نبودنم می بینم.
ظهر اون یکی بلاگم رو آپ کردم. با وجودی که آی دیم آف بود دیدم "کامی" پی ام داد. کمی چت کردیم. ظاهرا از لیست بلاگ های بروز شده اومده بود بلاگم و برام دو تا کامنت هم گذاشته بود که توی دومیش نوشت اگه دوست دارم تبادل لینک کنیم. بلاگش رو باز کردم. تو چت بهش گفته بودم بلاگت رو می خونم. و همین کار رو هم کردم. بد نبود اما از اون تیپ بلاگ هایی نبود که تمایل به لینک کردنشون داشته باشم.
بعد از ظهر عمه اینا اومدن خونمون. بعد رفتنشون نشستم پای نت و باز هم مدتی نسبتا طولانی وب گردی کردم. حدودا بعد از ساعت هفت بود که خاله ط اینا بیخبر اومدن و نزدیکای ساعت ده رفتن. بعدش هم سریال یوسف رو نگاه کردم وگفتم تا ساعت از دوازده نگذشته آپ امروز رو تایپ کنم.
کتاب آموزش زبان English Vocabulry Organiser (100topics for sel study) رو گهگاه می خونم. در واقع کمی ازش رو هر بار یاد می گیرم. یه مشکل ترجمه ای توش داشتم که از خاله پرسیدم. گفت آکسفورد بیار. بهم گفت آکسفردت که چاپ چند سال بعدتر از مال منه چقدر بهتره، خصوصا عکس هاش و حتما چاپ های جدیدتر از این هم بهترن. گفتم یه آکسفورد جزء هم دانشگاه یه ترم که شاگرد سوم شدم بهم داده بود که چون خودم آکسفرد بزرگ داشتم می خواستم بدمش به کتابخونه اما ندادم. آوردم ببینه. گفت اوه این المنتریه (Elementary) من هم دارمش، خیلی خوبه، مال تو چقدر جلدش قشنگتره! این رو جلد بگیرش. بعد چند تا از عکس هاش رو نشونم داد و گفت چه خوب نشون داده فعلی که معنیش تکیه دادن به درخت به این صورت کجه یا آویزون شدن از پنجره. بعد گفت اوه به صورت پاورقی معانی فارسیش هم هست که!... . خودم به کتاب با این دقت نگاه نکرده بودم. نه اینکه آکسفرد بزرگ رو داشتم فکر کردم این به کارم نمیاد و توی همون کاغذ کادو گذاشته بودم زیر تخت.
تا غروب بیشتر روز رو توی خواب و خیال شیرین بودم. مثل همه همیشه های تلخ. از چند ساعت پیش کمی ریاضی کار کردم. البته طبیعتا خیلی سریع و ایده آل پیش نرفتم اما خوب بود و امیدوارم ثابت قدم بمونم و پیشرفت کنم.
یادم باشه راجع به دلیل گذشته و رکود و رخوت و حقارتی که بود فکر کنم.
من در جهالت گم شدم. کمکم کن برای رهایی از این گمگشتگی.
بابت این چند ساعت روشنایی ِ بعد از غروب متشکرم. سعی می کنم نشونی ها فراموشم نشه. متشکرم. متشکرم.
چه فایده که دو چشم باز داشته باشی و نبینی!
دوست ندارم پست هام جملات قصار باشن. می خوام خاطره باشن. شرح حالی واضح باشن. اون تیپی حرف زدن باعث میشه گیج و گنگ و منگ بشی!
دیشب موقع دانلود موزیک چون کار دیگه ای تو نت نداشتم یه سر رفتم روم. (اونجا رفتن رو برا خودم حرام کرده بودم) گفتم تا تموم شدن دانلود می مونم که آرش2 اومد و جمعی سلامی داد و من هم با اشتیاق جواب دادم و گفت چند روزی نبودی و منم که نمی تونستم بگم که قضیه اونجا نیومدم چیه.... گفت درساش و کنفرانس هاش و پایان نامش همه و همه و اینکه می ترسه از پسش بر نیاد، فشار روانی زیادی بهش وارد کرده و خسته ست و ... این شد که صحبتمون به درازا کشید و تا بعد از یک ونیم ِ شب اونجا بودم. میگفت اگه اعتقاداتش نبود و گناه خودکشی، تا حالا از شر زندگی خودش رو خلاص کرده بود. یاد حرف فرید افتادم که بهم گفته بود می دونی پزشک ها توی صدر آمار خود کشی هستن! با حرفاش حالا دیگه دشواری رشته پزشکی رو می دونم!!! باز یاد فرید افتادم که وقتی از درآمد بالای پزشکای متخصص بهش گفتم، می گفت یه پزشک، خصوصا اگه مرد باشه (سربازی) وقتی تخصصش رو بگیره میشه سی ساله! یعنی زمانی که دیگه رفته توی سراشیبی زندگی!... نمی دونم، البته بستگی به آدمش داره، اما فکر می کنم این همه سال پشت سر هم درس خوندن خسته کننده می تونه باشه! مگر اینکه واقعا علاقه عمیق و حقیقی به این رشته داشته باشی. که البته فرید و آرش2 هردو خودشون رشته های مهندسی رو ترجیح می دادند ولی خانوادشون به این سمت سوقشون دادند.
بعد آرش2 بهم گفت یکم از خودت بگو، شنیدن حرفات آرومم می کنه! من هم گفتم البته نه تمام و کمال که اگه اون جوری می خواستم بگم ان سال طول می کشید. ولی یکم از مشکل از روانیم هم بهش گفتم. اونم هی تشویق که چقدر باحال تعریف می کنی!... معلوم بود دیگه احساس دلی نسبت بهم نداره فقط به نظرش انسان خوبی میام... به همون میزان که قبلا احساس دلیش معلوم بود. بگذریم....
من خودم هیچ دلم نمی خواست و نمی خواد که توی محیط درمانی کار کنم. دلم هم نمی خواد با یه پزشک ازدواج کنم. چون علاوه براینکه همیشه در معرض انواع بیماری هاست، باید تن لخت خیلی ها رو ببینه و لمس کنه! و این برای من خوشایند نیست. چون اون هم یه آدمه با تمام احساسات انسانی! که متاسفانه توی سن و سال من، بین مردها فقط پزشک ها مجرد می مونن!
منظورم اصلا آرش2 نیست. در واقع من نظر اونجوری نسبت بهش ندارم! خصوصا با اون حرفایی که اول آشناییمون رد و بدل شد (دورسینت من کشته...) که اگر هم داشتم اون میل به ازدواج با پیشینه آشنایی اینترنتی نداره!
راستی می گفت همیشه سعی کرده درست زندگی کنه اما می بینه تو این زمان دیگه نمی شه...
دیروز س زنگ زد و گفت فردا عصر ن و س (ش) می یاند خونش و پرسید من هم میام. من هم بدون توضیح چندانی گفتم نه!
ر هر روز میگه بریم پارک، سینما، ... من هم می گم نه!
راستییییییییی کورش هم بالاخره رفت سر کار...
قبل از اینکه آپ امروزم رو تایپ کنم داشتم دو، سه تا شعر آخر"من و نازی" رو می خوندم: "و دانستم گمشده اش گمگشتگی است!/.../و دانستم/قمری ها باید بخوانند/درختان باید بایستند/رودها باید بروند/و آدمی باید بفهمد/و شکرانه ما در حیات/فهم مسائل است/.../وخود به خود فهمیدم رازی هست/که هر کس موفق به فهمش شود/بین دندان و قلب/فرقی نخواهد گذاشت/وچون برکه/روحش از عبور زاغ و زاغچه تیره نمی شود/و تگرگ هیچ مرگی،/خوشه های نشاط را/در صورتش نمی شکند."
روز خوبی نبود همونجور توی بند همون روال اسیرم! اجازه بده ادامه بدم. باید رستگار بشم. متشکرم از فرصت.
از خودم و حقارتم و ناتوانیم، بغض و نفرتم می گیره..