مبارزه

     باید با سیطره ذلت بار نفس بجنگم.

     تو هستی. 

 

 

ادامه مطلب ...

نترس

     باید نترسی، نترسی از برخوردن به، پرسیدن، فکر کردن، جستجو کردن برخی سوال ها. اون ها هستند و تو باید در مقابلشون بایستی نه اینکه فرار کنی! سعی کن رامشون کنی، نترس از اینکه بدرندت. وقتی تاب همچین ایستادگی ای نداری بدون که برترین نوع زندگی رو نداری!

   شجاع باش. 

 

   پایدارم بدار. متشکرم. 

 

 

امتحان

     دیشب هر وقت که از خواب پریدم، خواب غریب تازه ای دیدم. اولین خوابم خوب یادم نیست. همین قدر یادمه که بعد از یه سری اتفاقات وارد دانشگاه سابقم شدم و قرار بود امتحانی بدم. پشت نیمکت نشسته بودیم، مثل دوران مدرسه. برگه سوالی داشتم گنگ. گفتند جواب یکی از سوالات را خودمون می خونیم و شما فقط وارد کنید. داشتند جواب رو می خوندند و من نمیدونستم باید برای کدوم سوال اون رو بنویسم و وقتی در این مورد سوال کردم همه خندیدند... و حتی نوشتن اون جواب هم برام دشوار بود و بعضی کلمات حتی ساده رو شکلش رو می کشیدم...

...

     از اینکه حفاظتم می کنی متشکرم. باید خودم هم مواظب خودم باشمممممممم.

 

 

 

نمی خواهم شاعر شوم

نوشته ای رو از پ خوندم که عالی بود اما مطلبش یه مشکلی  داشت که دلم می خواد راجع بهش فکر کنم چون الان نمی تونم درست بیانش کنم.

حداقل سود این نوشته برای من این بود که تا حدودی دلیل این حس که نمیخوام شاعر باشم رو فهمیدم. نمی خواستم به زبانی خو بگیرم که در اون غالبا "نوعی ابهام و بلاتکلیفی" وجود داره، "سره از ناسره" به وضوح قابل تفکیک نیست و زبانی که "نیاز به تفسیر و تاویل و برداشت و فهم آدمی داره" و "زبان مطمئنی برای انتقال خواست و میل، نیاز و قانون نیست". و اینکه "شاید شعر اولین سخن سانسور شده از حقیقت باشد" و "شاید اولین دوپهلوی فرهنگ عامه". "حسی سرشار از کنایه، چندگانگی و تفسیرپذیری بیشمار". و اینکه "آیا در بستر اجتماع و روابط و تعامل، وجود" یک "عده" معدود "که حقیقت شعر و منظور اصلی شاعر (با همان کمالی که مد نظر او بوده) را دریابند کفایت می کند؟"

  زبانی که،کنار همه حرفهای خوب و قشنگ، در نهایت نتیجه ای جز حیرت و سردرگمی و بیسرانجامی نداشتنه و جز درگیری و برانگیختگی بیحاصل در اون ثمری رقم نخوره، زبان حرف زدن من نیست.

شاید انسانهای والا شاعر شوند اما شاعران انسانهای والایی نمی شوند. (والا یعنی حقیقتا والا) و شاهد آن همینکه "شنیدنی" اند نه دیدنی! ... و اینه که دل شاعرهیچ وقت آروم نمیگیره!

 

امروزششمین روز از چهل روزییه که باید توش بر نادانی و ناتوانیم فائق شم اما به فریب خیالی قشنگ می خزم و قدرت شیطانی رو لمس می کنم . و کارهایی رو که می خواستم انجام بدم نمی دم. 

 

آنچه عمق دلم می طلبد

ظهر که مامان اینا رفتن ل برای مراسم سوم دخترعموی بابا ما هم یه ساعت بعد ناهار خوردیم و چند ساعتی با خاله ن نت بودیم و بعدش هم پذیرایی عصر و حوالی ساعت 5 رفتیم خونه بابابزرگ. کمی از اونجا اومدنمون می گذشت که خبردار شدیم پسردائیم یکی رو با چاقو زده و ...

     کمی بعد مامان اینا اومدن دنبالمون و اومدیم خونه. همیشه مراسم عزا و عروسی، به خصوص عزا اخبار زیادی رو از کل فامیل برای آدم میاره (یا لااقل توی فامیل ما خصوصا فامیل پدری  اینجور بوده) مامان میگفت عمه ه گفت ش دانشگاه دولتی تهران برای کارشناسی ارشد قبول شده وامروز فردا می ره ثبت نام و دخترای عمو ح هر دو دارن پزشکی میخونن.

      اخبار تحصیل دیگران در مقاطع بالاتر، ازدواج و بچه دار شدنشون، و کمی هم پیشرفت های مالیشون، خلاصه طی کردن زندگیشون در روال معمول زندگی بشری نوعی حس حسادت رو (قبلا بیشتر و الان کمتر) در من افروخته می کنه (خصوصا در مورد اونهاییکه همسن یا کوچکتر از منن) که البته هیییییییچ وقت حسادت در من انگیزه انجام کاری نمی شد کما اینکه گمانم در خیلی ها اینگونه می شه، اما درمن فقط علاقه درونی انگیزه می شد که البته اون هم پایدار نمی موند. من همه اون چه که دیگران، در واقع نوع بشر، بهش میل داره میخواستم اما همیشه دلم یه چیز خیلی ارزشمندتر می خواست. بزرگتر، عمیقتر، معنی دارتر. واقعا نمیدونم چه واژه ای براش به کار ببرم همینقدر می تونم بگم که چیزی که ایمان داشته باشم از همه چیز بالاتر است. با تاسفی حقیقی باید بگم دنبال اون چیز نگشتم.!

    الان دیگه می خوام عقب موندگیم رو جبران کنم.

    شاید اگه مشکلات جسمیم نبود، چشم رو ضعف های روحیم می بستم و از گرایشم به اون کمال عالی می گذشتم و تن به بچه دارشدن با ظن به اینکه دارم اشتباه می کنم می دادم وووووو ازدواج می کردم. حالا با این وصف نمی دونم این مشکلات جسمی به نفعمه یا به ضررم اگر در نهایت زندگیم نه ازدواج کرده باشم نه به اون چه که عمق دلم می طلبه رسیده باشم! ولی در جائی ایستادم که با تمام وجودم راضی ام به رضای خدا و می دونم زندگی ای دارم و خواهم داشت که اگر مستحقش نباشم ولی لایقشم!  

 

     از امروز غیر ازاون دو چیز یه چیز دیگه روهم برای خودم حرام کردم: رفتن به اون روم. نوشتم که یادم نره!  

    یاریم کن. میخوام زودتر برسم و داشته باشمش. متشکرم برای این لحظه ها.

  

 

 

شروع کن

امشب خاله ن جونم میاد خونه مون. برای همین اومدم آپ امروزم رو تایپ کنم. چون وقتی اون بیاد نمی شه. کلا ما وقتی یه مهمون داریم، اگه بیای تو اتاق و در رو ببندی می پرسن داره تو اتاق چچچچی کار می کنه؟ مگر اینکه درس داشته باشی اون وقت هم میگن خواستی بهشون بفهمونی که مزاحم شدن! (که البته از درس هم فعلا معافیم) ...

  

     پست قبلیم رو باز خوندم. کارایی که باید میکردم نکردم... چی می تونم راجع به خودم بگم.!  به خاطر همه کمکهات متشکرم که اگه نبود قافیه رو باخته بودم. باید خرابکاریم رو درست کنم. امیدوارم شرمسارت نشم. 

  

      آپ که کردم می رم حموم. حموم خیلی بهم کیف میده. حموم رفتن برام مثل روز اول هفته می مونه، مثل توبه می مونه، انگار قراره بعدش شروع کنی. شروع  ساختن آرمانت! اما به این بهونه ها نیست. به قولی بهانه هات رو دور بریز!        

 

 

سعی میکنم درستش کنم

     امروز از اون روزا بود که توی زمان و مکان گم بودم. دیشب بعد از آرش2 نباید برمی گشتم اونجا.

     بعدش باز گریه کردم و به خدا گفتم من مراقب امانتت نبودم. گفتم تنبیه ام کن! اما این حرف خوبی نبود وقتی اون بهم فرصت داده. فرصتی که وقتی گذشت خودش می دونه چه کار کنه و نیازی نیست من بهش بگم یا اعلام آمادگی کنم. گفتم بجای امانتت که خرابش کردم برات کار می کنم. بندگیت رو می کنم. نوکریت رو می کنم... دیدم این کافی نیست. گفتم سعی میکنم درستش کنم، صحیح وسالم که شد تحویلت می دم.

     اما دریغ که فرصت داره میره و من انگار فکر می کنم حالا حالاها وقت دارم.

     امروز یه بخشی از کتاب "ماجرای غم انگیز روشنفکری در ایران" رو خوندم. همیشه وقتی سوالی داشتم انگار دنیا بسیج می شد که بهم جواب بده. مثل حالا که دارم این قسمت های کتاب رو می خونم. و هرچه نیازم برای دونستن اون مسئله بیشتر بود به جواب های عمیق تری می رسیدم. متشکرم!